درخت و برگ ...
آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها
تنها برگی روی شاخه ش مونده بود میون برگا
یه شبی درخت به برگ گفت:کاش بمونی در کنارم
آخه من میون برگا فقط تنها تو رو دارم
وقتی برگ درختو می دید داره از غصه میمیره
به خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره
با دلی خرد و شکسته گفت نذار از اون جداشم
ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم
برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا می گفت
غافل از این که یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت
باد اومد با خنده ای گفت:آخه این حرفا کدومه؟
با هجوم من رو شاخه عمر هر دو تون تمومه
یه دفه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون
سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون
ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید
تا که باد رفت پیش بارون بارونم قصه رو فهمید
بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه
تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه
ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد
به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که میمرد
برگ نیفتاد و نیفتاد آخه این خواست خدا بود
هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود
سلام طاعات و عبادات قبول داداشی خيلی کارت عاليه موفق باشی (( يا حق))
سلام . مرسی که اومدی . اميدوارم واسه هم دوستای خوبی بمونيم . متن خيلی قشنگی بود . يا حق. بازم ميام بازم بيا .
خیلی زیبا بود هم وبلاگتون و هم آهنگی که گذاشتین.
امير عزيز از اينكه به من سر زدي ممنون . وبلاگت خيلي قشنگ و جالبه .خيلي هم رمانتيك . اميدوارم شاد و سرحال باشي و باز هم مطالب جالبتو بخونم .
سلام، از حضور سبز شما بسيار خرسند شدم. بازهم به سراغ من بيا اما به سراغ من اگر می آيی نرم و آهسته بيا. موفق باشی.ياحق
سلام دوست عزیزم واقعا متن زیبا وارزشمندی بود آن که کف رادید سرگویان کند/وانکه دریا دید او حیران کند آن که کف رادید نیت ها کند/وانکه دریا دید دل دریا کند فقط کافیه به قدرت عظیم الهی متصل بشیم٬ گنجینه الهی نامحدود و بی پایانه. راستی من هم آپم..
داستانها دارم از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
زین بیشـتر بـباید بر هـجرت احـتـمالی
خيلی نازه مرسی
سلام . من آپم . يا حق .